دلم گرفته نمدونم همش انجوریم نمی دونم. امروز بعد از چند ماه گرمای خورشید رو که از پنجره اتاق بر رویم می تابید احساس کردم. پنجره رو باز کردم یه نگاهی انداختم بیرون هیچکس بیرون نبود کوچه خالی خالی بود. صدایی جز وزش باد رو نمشنیدم. باد شمال بود که از سوی سرما می یومد و بر سورتم می دمید . احساس سردی کردم . ناچار پنجره روبستم. روی صندلی رو بروی پنجره نشستم. چشمام رو بستم و رویم را به خورشید کردم. گرمی تو خودم احساس کردم. این احساس من رو برد سوی دیار آشنا. لحظه های کودکی احساس گرمی در آغوش مادر گرمی خانواده گرمی دوستان گرمی کوچه و بازار و از همه مهمتر گرمی حرم و مسجد. انجا هیچ خبری از اینچیزا نیست. هر کی خود را در زاویه ای محصور کرده .جامعه ای سرد دور از حقیقت. دلم براشون می سوزه و همچنین برای خودم. تو این فکر و احساس خوب بودم که ناگهان سردی رو تو وجودم احساس کردم. چشمام رو باز کردم به پنجره نگاه کردم دیدم تکه ابری جلوی خورشد رو گرفته . اونجا نشستم و منتظر آمدن مجدد گرمای خورشید موندم. ولی خبری نشد. بعد از مدتی نا امید شدم. از روی صندلی بلند شدم و ری تختم که در کنارم بود دراز کشیدم.چشمهایم رو بستم به امید اینکه احساس گرمای خورشید را در خواب بینم
بار دیگر موج محرم بر ساحل ما آمد و ساحل ما را در غبار دلسوز تشنگی برد و جامه نیلین بر تنمان کرد و ماند هر بار کشتی نجات بر ساحلمان نشست و ندای خود را تنین انداز ما کرد.
و این بار پرچم سرخی در دست بی دستی مبینیم و ندا سر می دهد (من میر علمدارم وفا دارام وفا دارم من یل این میدانم) از وفا مشکش را به سوی ما آورده که تا از تشنگی عشقش سیرابمان نماید.
ای خدای میر علمدارهنوز تشنه است. کاس آب می آوریم ولی باز از وفا چشمانش را به سوی سالارش دوخته که نوزاد کوچکی در بغل دارد.کاس آب را می اندازد مشکش را بر دوش میگیرد و روانه مشود تا شاید این بار مشکش را برساند.
و در آنسو سالار را می بینم که تبسم بر لب دارد و با چشمی آشک آلود به ما مینگرد و با چشمانش به ما سخن می گوید (ای عزیزانم می دانم که دنیا برای شما تنگ شده) ما هم اشک از چشمانمان سرازیر می شود و با اشک پاسخش را می دهیم و آندم دستانش را باز می کند و ما را به آغوش خود می خواند.
احساس تشنگی می کنم گلویم می سوزد می پرسم من کجام ؟ پاسخ می شنوم ساحل تشنگی آری درست است اینجا ساحل تشنگیست.
طفلان را می بینم که زمین را می کنند و در جستجوی جایی مرطوب هستند که صورت خود را خنک نگه دارند تا شاید ساقی از راه رسد . ولی جای جای این ساحل خشک و سوزان است.
اینجا ساحل تشنگیست و هنوز از ساقی خبری نیست.
با نویی را مبینم که به کودکان دلداری می دهد و به سالار می گوید: ای سالار این این غافله تشنه است کو این آب فرات مشک علمدارات کوجاست.
آری اینجا ساحل تشنگیست و ساقی هنوز از ره نرسیده
بغض گلویم را می گیرد می خواهم سخن باز کنم و بگویم که شاید ساقی از راه نرسد.
ولی سالار با اشک در چشمان سخن باز کرد و گفت: ساقی وفا داردست او بر میگردد. پچه ها گرد تا گرد او این سخن را تایید مکنند و می گویند: او خواهد آمد و ما در انتظرش می مانیم.
اشک در چشمانم سزازیر می شد و با خود می گفتم:
آری اینجا ساحل تشنگیست ولی ساحل وفا و عشق و انتظار..
و من هم می نشینم و در انتظار می مانم
من مست جانانم کی ترسم زجان
دریای عطشانم طوفانم طوفان
هان وهان ای خصم میدان بشناسم
من میر سالار خوبانم عباسم
زشراری آتش سوزانم
غمم یاری کرده پریشانم
چه کنم شرماز لب عطشانی
شده خاری بردل وبرجانم
من مست جانانم کی ترسم از جان
دریای عطشانم طوفانم طوفان
وای از تو مشک من دلخونم کردی
دل خون طفلان محزونم کردی
گر شکسته شاخه ی دستانم
شده گر خون چشمه ی چشمانم
دل فدای دلبر وجانانم
جان فدای خسرو خوبانم
من مست جانانم کی ترسم از جان
دریای عطشانم طوفانم طوفان
هان وهان ای خصم میدان بشناسم
من میر وسالار خوبانم عباسم
شهبازم در ملک عشق سلطانی
میتازم من بر هر جان ظلمانی
مکن ای لب شکوه زدستانم
ببر ای دل جانب میدانم
یل این میدانم ومیدانی
که حریف جمله حریفانم
من مست جانانم کی ترسم از جان
دریای عطشانم طوفانم طوفانم
بِسْمِ الله الرَّحْمانِ الرَّحیمِ
یا أَیُهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ
وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَالله یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ
ای فرستادۀ ما! آن چه از سوی پروردگارت بر تو فرود آمده بر مردم ابلاغ کن، وگرنه رسالت خداوندی را به انجام نرسانده ای؛ و او تو را از آسیب مردمان نگاه می دارد
گفتار اول
موج......
ای که با چشمهای نورانییت تاریخ امت جدید ما را با سرافرازی نوشته ای. ببین که هنوز آوایه پرشور تو طنین هر مرده ای را از خواب بر می خیزاند. بدان که همان آوای موج حسینی تو که شور دل ها را برانگیخت هنوز تنینگ انداز ساحل این امت است. مانند موجی پر خورش که ساحل در خواب رفته را همواره از خواب بیدار می کند.
گفتار دوم
حسینی ها نمی میرند.......
ای یار تو زنده ای همان گونه که جدت حسین زنده است. همان گونه گونه که صدایه هل من ناصر جدت حسین زنده است. تو به این خا طر زنده ای که همان ندا که هل من ناصر را در خود داشت را در تو دمیده اند. این ندا ماندنی است تا اندم که هستی ماندنیست.همان گونه که حسینی ها زنده اند و نمی میرند.
گفتار سوم
هر روز هماسه و هر خاک سرخ.........
مگر هر روز عاشورا و هر خاک کربلا نیست, وهر خاکی و هر روزی حسینی ندارد. ای وارث حسین تو حسین امت ما بودی و هستی و می مانی. ایمان دارام و می بینم که در هر روز ما هماسه پابرجاست و هر خاک ما سرخ.
گفتار چهارم
ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند.......
چگونه تو را امام و ولی خود ندانم و ندایه حسین را از تو بشنوم. چه گونه به سویت نشتابم و رخ زیبای حسین را در تو بینم .چگونه در لب دریا باشم و آب را سراب بینم. چگونه و چگونه و صدها چگونه.
از همه مهتر این را بدانم اگر در صراطی که به ما نشان دادی نگزرم فردایش امام و منجی خود را تنها مانند جدش حسین تنها می گزارم.
گفتار آخر
هل من ناصرا حسینی لبیک یا خمینی............
بیاید همواره در صراط کربلا باشیم تا همواره هماسه ساز و حسینی بمانیم.....انشائالله
هل من ناصرا حسینی لبیک یا خمینی, هل من ناصرا فدائی لبیک یا خامنائی, هل من ناصرا حزب الله لبیک یا نصرالله.