دلم گرفته نمدونم همش انجوریم نمی دونم. امروز بعد از چند ماه گرمای خورشید رو که از پنجره اتاق بر رویم می تابید احساس کردم. پنجره رو باز کردم یه نگاهی انداختم بیرون هیچکس بیرون نبود کوچه خالی خالی بود. صدایی جز وزش باد رو نمشنیدم. باد شمال بود که از سوی سرما می یومد و بر سورتم می دمید . احساس سردی کردم . ناچار پنجره روبستم. روی صندلی رو بروی پنجره نشستم. چشمام رو بستم و رویم را به خورشید کردم. گرمی تو خودم احساس کردم. این احساس من رو برد سوی دیار آشنا. لحظه های کودکی احساس گرمی در آغوش مادر گرمی خانواده گرمی دوستان گرمی کوچه و بازار و از همه مهمتر گرمی حرم و مسجد. انجا هیچ خبری از اینچیزا نیست. هر کی خود را در زاویه ای محصور کرده .جامعه ای سرد دور از حقیقت. دلم براشون می سوزه و همچنین برای خودم. تو این فکر و احساس خوب بودم که ناگهان سردی رو تو وجودم احساس کردم. چشمام رو باز کردم به پنجره نگاه کردم دیدم تکه ابری جلوی خورشد رو گرفته . اونجا نشستم و منتظر آمدن مجدد گرمای خورشید موندم. ولی خبری نشد. بعد از مدتی نا امید شدم. از روی صندلی بلند شدم و ری تختم که در کنارم بود دراز کشیدم.چشمهایم رو بستم به امید اینکه احساس گرمای خورشید را در خواب بینم